قبل نوشت: نمیگم نخونید!خب آدم مینویسه که بقیه بخونن دیگه! اما این اینقدر مخاطب داره که فقط خودم میفهممش! خودم اینجور نوشته ها رو نمیخونم چون اعصابم بهم میریزه که مخاطب رو به بازی گرفته نویسندهش، اما شد دیگه!تیتر هم فکر نکنم مال حافظ بشه یعنی کلش مال حافظ نیست ...نمیدونم،شاید هم باشه!خواستم بنویسم «غصه» دیدم غصه خوردن مسخره ترین کار دنیاست پس «کاین قصه هم سر آید!»
هر چند که حکم عقل حکمی است متین
چِشمان تو میکند فسون تدبیرم
یا علی
خیلی وقته که دیگه وبلاگم بچهم نیست! اینو خودم بهتر از همه میدونم ....
دلم امشب خیلی لوس شده! اولش فقط حوصلهش سر رفته بود ... اما حالا عین همون مسیج،دلش گریه میخواد!اونم بی خود و بی جهت!
دله دیگه ... اونم یه خردادی!
دلم تازه تنگ هم شده ...میدونستم تنگ میشه اما نه اینقدر زیاد ...
مشهد که بودیم یا مرتب توی حرم عقد میکردند یا مدام میدیدی 2 نفر،2 نفر نشستن و دارن زیارتنامه میخونن!
لامصب این دارالهدایة ..................................................
نمیدونم چرا اینقدر به اونجا حساسم،هرچند فقط اونجا نبود .... موقع جارو زدن صحن انقلاب،موقع دیدن گنبد نورانی حرم از اون ستون گوشه ای مسجد گوهر شاد،موقع دعای کمیل مخصوصاً وقتی مجبور شدم از جلوی ایوان مقصوره یه بار دیگه رد بشم قبل از دعا....
اما دارالهدایة دیونهم کرد .... با مامان و مل-ی-کا رفتیم اونجا ... برخلاف همیشه،خیلی شلوغ نبود!شاید هم عین همون روز صبح، شاید روی هم 30 نفر هم نبودند ...تکیه دادیم به همون ستون .... و با تمام وجود احساس کردم ناتوان شدم. مامان و مل-ی-کا مشغول خوندن دعا و نماز شدند و من زل زده بودم به ...به هیچ جا! شاید بهترین واژه «هپروت» باشه!
میبینی ... عمرم یه جوری داره میگذره که خودم هم موندم! دیشب به یکی گفتم مراقب باش یه جوری نگذرونی که اون دنیا وقتی خدا بهت گفت جوونیت رو چیکار کردی شرمنده بشی! امسال چند بار سنم رو حساب کردم...
21-22-23 ...
دوباره موقع نوشتن،از همه جا حرف میزنم جز اون چیزی که دلم میخواد فریاد بزنه!
این مسیج هم نمیدونم چرا نمیره!از پریروز هر چی مسیج میزنم بعد از چند ساعت میگه failed!
ایمیل رو که باز میکنم میبینم زده 1660 تا ایمیل نخونده! من هم میگم به درک! دقیقاًبه همین غلیظی
گفتم بشین تا صدات رو بشنوم!گفت نمی خوام مثل تو بشینم...گفتم خب روت رو بکن یه طرف دیگه! نه بذار از قبلترش بگم .... زنگ زدی گفتی اگه برگردی ببینی نیستم چی کار میکنی؟! باورت نمیشد از تاریکی شب قلبم چطوری تاپ تاپ میکرد ... چطوری اون پله ها رو بالا اومدم! چند بار توی راهرو به خودم گفتم بسّه دیگه نرو!میخوای چی رو ثابت کنی!اصلاًهمهش تقصیر خودم بود یه چیزی توی وجودم میگفت اگه از دست بدی تا اخر عمر غبطه میخوری!خوب شد رفتم بالا...
کجا بودیم دارالهدایة ... نشستم فکر کردم به این مدت که گذشت! به اون خواب زهرا!یادته؟ یکی اومده که از امام رضا ..... بهت گفتم .... رفتیم توی اون راهروی مسجدگوهرشاد بهم گفتی بی خیال شو دختر! اونا که چیزی از توی دلمون نمیدونن ... راست میگفتی هیچ کس نمیدونست اون 2 روز چطور گذشت!چند روز پیش که یادش افتادم یهو یه جوری شدم....
فکر کنم همون روز بود که بهم گفتی متن سال قبلم رو خونده بودی.... چقدر دنبال 2 تا کلمه گشتم که جوابت رو بدم!آخر سر یادم نیست خودم رو چطوری پیچوندم!ولی میبینی عادت کردم!به همه چیز!
و اینکه دیگه واسه بودن کسی توی زندگیم پافشاری ندارم!
شاید این جمله ناقص ترین جمله ی دنیا باشه!
چقدر دلم میخواد امشب با همه ی عالم چت کنم!اما مسنجر تعطیل
آخ جون مسیج رسید .... میگه هنوز هم همینه عزیز! خوبه میدونه من روی کلمه ی عزیز حساسیت دارما!وقتی میگه از نوع «خودمون» لذت میبرم!آخه هر چیزی یه نوعی داره حتی دلبستن!حتی همون ستون معهود!
جرات نمیکنم برگردم بالا و بخونم تا حالا که حداقل در مورد 5 نفر نوشتم ... اونم قاطی پاتی!امشب بیخیال قافیه و وزن،امشب پر است از ....
اصلاً همه چیز تقصیر دارالهدایة است ... آخر سر مامان گفت نمیخوای نماز بخونی گفتم نه!مگه همه چیز با نماز حل میشه! میخوام یه کم خودم رو برای آقا لوس کنم ....
فکر کنم همون شب بود،نه! فردا شبش بود ... گفتم دلم هیچ آدم خاصی رو دیگه نمیخواد!گفت چه دل بی سلیقه ای!شاید هم گفت چه دختر بی سلیقه ای! اما راستش رو بخوای خسته شدم .... دیدی هنوز هم نمیتونم بگم دلم چی میخواد؟!
دلم یه لیوان آب یخ میخواد ... داغ کرده، عین چشمام ...
داشتم از اون شب تاریک و اون ترس توی بالا رفتن میگفتم.... با اینکه از اول توی قرار نانوشتهمون این بود که من بر نگردم سمتت اما وقتی گفتی اگه من پایین باشم چی ... برگشتم وقتی دیدم هستی نفس کشیدم!
راستی فهمیدم دلم چی میخواد .... همون شب رو! آرامشی که داشتم هرچند خواب بودم ....و ماه رو که چقدر زود پایین اومد!اولش فکر میکردم شب زنده دار تر از ما باشه اما تنبل زود رفت لالا!
راستی توی اون همه ایمیل ناخونده اسم های دو صفحه ی اول رو دید زدم هر چند عادت کردم به کارهای عجیب غریبش!مثل پارسال که سند تو آل بهم تبریک عید گفته بود!دیدم اسمش هست ... مال 29 اسفند بود ... خیلی دوست داشتم میتونستم بهش بزنگم و عید رو تبریک بگم عین این چند سال اما نمیشد! این چند سال که نه! یادم نیست دقیقاًچقدر میگذره از تبریک 2 سال پیشش!!!
راستی تازگیا مهارت پیدا کردم توی کنترل کردن خودم توی بعضی حرفها رو نزدن! شاید بگی نشونه ی بزرگ شدن باشه اما بهت میگم نیست!این عین صداقته کودکانه است!این که دوست نداری کسی بهت دل ببنده حتی با یه مسیج!حتی با این مسیج که «سلام،مشهدم،دیدمت بین بچه ها،به یادتم»
راستی یاد اون شب افتادم که گفتی دلم صاحب داره!اولش گیج زدم ... گفتم نکنه من چیزی گفتم که ... اما بعدش خیالم راحت شد!
یادمه 2-3 سال پیشا شاید هم قدیمتر به یکی گفتم کاش زندگی مثل مسیج باشه، که واسه مسیج زدن فکر کنی بعد حرفت رو بزنی! اما دیدم زندگی مسیجی بیشتر سو تفاهم داره!گذشت اون زمانی که برای مسیج هم فکر میکردم!
راستی یه کم بزرگتر شده بودم امسال!همیشه بعد از 3-4 روز غر میزدم این دفعه 7 روز پر شد و من دیونه شدم!هر چی به خودم میگفتم پدر مادرت تقصیری ندارند و احترامشون لازمه اما از دستم در رفت چند بار! حتی یه بار که بابا اومد عذر خواهی کنه روم رو کردم اون ور! چقدر زشت ...اما بالاخره به کمیل رسیدم!هرچند ... بازم دارم ناشکری میکنما!
(ادامه اش رو دارم مینویسم)
داشتم از ایمیل میگفتم .... ایمیل زده بود و برام سال خوبی رُ آرزو کرده بود .... حتماً فهمیده بود رفتم جنوب!اما امیدوارم نذاشته باشه به حساب اینکه نمیخواستم بهش نگم! من واقعاًنمیدونستم قراره برم جنوب!
گفتم جنوب ... دیدم اکثر بچه ها با شرهانی حال کرده بودند .... پارسال برای من فکه،بهشت بود ...نه! کربلا بود! اونجا برام ناخوداگاه پاهای سوخته ی بچه های اباعبدالله رو تداعی میکرد امسال همون یک ربع-بیست دقیقه ی تنهاییم پشت اون حفاظ رو به کربلا و ضجههای ادم هایی که مهدی(عج)را صدا میزدند ...آخرین غروب جمعهی سال بود ....و بعد هم شب تاریک شلمچه و ظهر سوزان طلاییه ...
کنار اروند آن مرد دوربین بدست حالمان را گرفت ،عزیز دلمان گفت زوم کرد رووت! لعنت به این تکنولوژی! در شرهانی آن مرد ... که قاب عکس دستش بود!
میگفتند «دعوت»! چقدر با رفیقم سر این کلمه بحث کردیم! آخر سر شد «دعوت زورکی»!
عجب پستی شده این پست!سالی که نکوست از جوجه هاش رو اول پاییز میشمرن :دی
من هنوز نتونستم یکی رو ببخشم! پارسال همین موقع ها بود دیگه نه؟! هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر این طوری بازیم بده! ازش متنفرم! اما نه!از شدت تنفرم کم شده! یه موقع هایی میگفتم هیچ وقت نمیبخشمش تا اخر عمر! اما الان اینقدر ها هم برام مهم نیست! از اون پر رنگ تر اون روزیه که من نوشتم game over و چند دقیقه بعدش دیدم مسیج زده «کی میخوابید؟» ..اومد دم در .... برام یه تخم مرغ شانسی آورد ... بعضی دوستها رو با دنیا نمیشه عوضشون کرد!چقدر وقتی با همیم الکی به زمین و زمان میخندیم.... البته یادته،یه بار توی حرم حضرت عبدالعظیم هردومون گریه کردیم!
خسته شدم از نوشتن ...اما هنوز درگیرم!کاش بود؟!
این «بود»تنها فعلیه که مخاطب نداره توی متن! نمیدونم دلم کی رو میخواد ... امروز به مامان میگفتم دلم میخواد همیشه بمونم اینجا، توی همین خونه! گفت بالاخره که چی! بابام گفت خب میشه نان اور خانه! من گفتم نخیر، میشم نون خور خانه!از امروز دوباره تعطیلات من شروع شد ... دست و دلم حتی به این که رزومه 2 جا پر کنم هم نمیره!
دلم میخواد جواب کنکور مثبت باشه برخلاف جواب اعتیاد(چقدر بی ربط)! هر چند خیلی وقته به خودم میگم بی خیال،یه سال دیگه هم بخونی چیزی نمیشه! اما بلاتکلیفی بدترین حالت توی زندگی انسانه!اون روزها که درس میخوندم فقط به ساعت نگاه میکردم تا 10 بشه و از خستگی بمیرم اما حالا ....
دوباره دارم غر میزنم!عین جاده ی مشهد-تهران! چقدر خسته شده بودیم همگی ... موقع رفتن دم اذان مغرب رسیدیم ...بابا میگفت حال ندارم،راست هم میگفت 9 ساعت رانندگی کرده بود! من فقط یه بار گفتم نماز مغرب اولین روز خیلی میچسبه ... چقدر هم چسبید...
یادم رفت بگم هنوز هم عاشق روزهای سرد صحن انقلابم ... صبح بعد از نماز صبح،مامان و مل-ی-کا میرفتند داخل حرم که هم گرمشون بشه و هم زیارت کنند اما من عین همون شب میشستم و به آدمها نگاه میکردم ...راستی اون شب چقدر خلوت بود حرم،یادته؟فقط یادمه توی این اتاق کناری ما-اسمش رو بلد نیستم- چند تا جون نشسته بودند و موبایل یکیشون داشت مداحی پخش میکرد!
راستی هنوز هم همه میگن امام رضا روی جواد(ع)ش خیلی حساسه ......
ناشکری نمیکنم ...همه چیز به کاممه. همه چیز .... اگه بگم نیست ناشکری محض کردم! توی حرم یکی نشست گفت دختر خانوم دعام کن،پسرم به یکی زده و مرده و حالا برای 35 میلیون دیه توی زندانه ....3 ساله!صورت مادر که خیس شد دلم لرزید .... یعنی امام رضا دست خالی اینا رو برمیگردونه به شهر و روستاشون؟!
البته یاد جریان حضرت موسی و جریان سر زدن پسر افتادم که وقتی موسی (ع)اعتراض کرد،گفت این پسر در اینده پدر و مادرش رو اذیت میکنه و .... (اسم اون یکی حضرت داستان، خب یادم نیست)
داره دوباره میشه عین اون شب!من داستان میگم تو گوش میدی ... اون وقت بعدش بهت میگم من خواب خواب بودم تو میگی شاید تو خواب بودی اما من بیدار بودم!گرفتن ساعت بیداری آدما با اراجیف خواب آلوده ی خودم،جرمه ....
شاید دیگه ادامه نداشته باشه!
ساعت دقیقاً 1 بامداد
یه چیز یادم اومد که بگم!معصومه امروز داشت از دوست دوست شوهرش میگفت!همونی که با هم صیغه کرده بودند و ما فکر میکردیم عقد دائمن! گفت از هم جدا شدند و خانواده ها راضی نبودند و ... بهش گفتم مطمئن باش فراموش میکنه!بعد یهو معصومه انگار یاد یه چیزی افتاده بود! گفت فراموش میکنه اما زخمش تا ابد باقی میمونه! ....
میخوام به زور هم که شده کامی رو خاموش کنم!خسته شدم از نوشتن حرفهای بی ربط .... موقع نوشتنشون هر کدومشون برام یه دنیا حرف دارن که شاید توی نوشتن بشن 2-3 خط!
1:15 بامداد
هر چند که حکم عقل حکمی است متین
چِشمان تو میکند فسون تدبیرم
یا علی
خیلی وقته که دیگه وبلاگم بچهم نیست! اینو خودم بهتر از همه میدونم ....
دلم امشب خیلی لوس شده! اولش فقط حوصلهش سر رفته بود ... اما حالا عین همون مسیج،دلش گریه میخواد!اونم بی خود و بی جهت!
دله دیگه ... اونم یه خردادی!
دلم تازه تنگ هم شده ...میدونستم تنگ میشه اما نه اینقدر زیاد ...
مشهد که بودیم یا مرتب توی حرم عقد میکردند یا مدام میدیدی 2 نفر،2 نفر نشستن و دارن زیارتنامه میخونن!
لامصب این دارالهدایة ..................................................
نمیدونم چرا اینقدر به اونجا حساسم،هرچند فقط اونجا نبود .... موقع جارو زدن صحن انقلاب،موقع دیدن گنبد نورانی حرم از اون ستون گوشه ای مسجد گوهر شاد،موقع دعای کمیل مخصوصاً وقتی مجبور شدم از جلوی ایوان مقصوره یه بار دیگه رد بشم قبل از دعا....
اما دارالهدایة دیونهم کرد .... با مامان و مل-ی-کا رفتیم اونجا ... برخلاف همیشه،خیلی شلوغ نبود!شاید هم عین همون روز صبح، شاید روی هم 30 نفر هم نبودند ...تکیه دادیم به همون ستون .... و با تمام وجود احساس کردم ناتوان شدم. مامان و مل-ی-کا مشغول خوندن دعا و نماز شدند و من زل زده بودم به ...به هیچ جا! شاید بهترین واژه «هپروت» باشه!
میبینی ... عمرم یه جوری داره میگذره که خودم هم موندم! دیشب به یکی گفتم مراقب باش یه جوری نگذرونی که اون دنیا وقتی خدا بهت گفت جوونیت رو چیکار کردی شرمنده بشی! امسال چند بار سنم رو حساب کردم...
21-22-23 ...
دوباره موقع نوشتن،از همه جا حرف میزنم جز اون چیزی که دلم میخواد فریاد بزنه!
این مسیج هم نمیدونم چرا نمیره!از پریروز هر چی مسیج میزنم بعد از چند ساعت میگه failed!
ایمیل رو که باز میکنم میبینم زده 1660 تا ایمیل نخونده! من هم میگم به درک! دقیقاًبه همین غلیظی
گفتم بشین تا صدات رو بشنوم!گفت نمی خوام مثل تو بشینم...گفتم خب روت رو بکن یه طرف دیگه! نه بذار از قبلترش بگم .... زنگ زدی گفتی اگه برگردی ببینی نیستم چی کار میکنی؟! باورت نمیشد از تاریکی شب قلبم چطوری تاپ تاپ میکرد ... چطوری اون پله ها رو بالا اومدم! چند بار توی راهرو به خودم گفتم بسّه دیگه نرو!میخوای چی رو ثابت کنی!اصلاًهمهش تقصیر خودم بود یه چیزی توی وجودم میگفت اگه از دست بدی تا اخر عمر غبطه میخوری!خوب شد رفتم بالا...
کجا بودیم دارالهدایة ... نشستم فکر کردم به این مدت که گذشت! به اون خواب زهرا!یادته؟ یکی اومده که از امام رضا ..... بهت گفتم .... رفتیم توی اون راهروی مسجدگوهرشاد بهم گفتی بی خیال شو دختر! اونا که چیزی از توی دلمون نمیدونن ... راست میگفتی هیچ کس نمیدونست اون 2 روز چطور گذشت!چند روز پیش که یادش افتادم یهو یه جوری شدم....
فکر کنم همون روز بود که بهم گفتی متن سال قبلم رو خونده بودی.... چقدر دنبال 2 تا کلمه گشتم که جوابت رو بدم!آخر سر یادم نیست خودم رو چطوری پیچوندم!ولی میبینی عادت کردم!به همه چیز!
و اینکه دیگه واسه بودن کسی توی زندگیم پافشاری ندارم!
شاید این جمله ناقص ترین جمله ی دنیا باشه!
چقدر دلم میخواد امشب با همه ی عالم چت کنم!اما مسنجر تعطیل
آخ جون مسیج رسید .... میگه هنوز هم همینه عزیز! خوبه میدونه من روی کلمه ی عزیز حساسیت دارما!وقتی میگه از نوع «خودمون» لذت میبرم!آخه هر چیزی یه نوعی داره حتی دلبستن!حتی همون ستون معهود!
جرات نمیکنم برگردم بالا و بخونم تا حالا که حداقل در مورد 5 نفر نوشتم ... اونم قاطی پاتی!امشب بیخیال قافیه و وزن،امشب پر است از ....
اصلاً همه چیز تقصیر دارالهدایة است ... آخر سر مامان گفت نمیخوای نماز بخونی گفتم نه!مگه همه چیز با نماز حل میشه! میخوام یه کم خودم رو برای آقا لوس کنم ....
فکر کنم همون شب بود،نه! فردا شبش بود ... گفتم دلم هیچ آدم خاصی رو دیگه نمیخواد!گفت چه دل بی سلیقه ای!شاید هم گفت چه دختر بی سلیقه ای! اما راستش رو بخوای خسته شدم .... دیدی هنوز هم نمیتونم بگم دلم چی میخواد؟!
دلم یه لیوان آب یخ میخواد ... داغ کرده، عین چشمام ...
داشتم از اون شب تاریک و اون ترس توی بالا رفتن میگفتم.... با اینکه از اول توی قرار نانوشتهمون این بود که من بر نگردم سمتت اما وقتی گفتی اگه من پایین باشم چی ... برگشتم وقتی دیدم هستی نفس کشیدم!
راستی فهمیدم دلم چی میخواد .... همون شب رو! آرامشی که داشتم هرچند خواب بودم ....و ماه رو که چقدر زود پایین اومد!اولش فکر میکردم شب زنده دار تر از ما باشه اما تنبل زود رفت لالا!
راستی توی اون همه ایمیل ناخونده اسم های دو صفحه ی اول رو دید زدم هر چند عادت کردم به کارهای عجیب غریبش!مثل پارسال که سند تو آل بهم تبریک عید گفته بود!دیدم اسمش هست ... مال 29 اسفند بود ... خیلی دوست داشتم میتونستم بهش بزنگم و عید رو تبریک بگم عین این چند سال اما نمیشد! این چند سال که نه! یادم نیست دقیقاًچقدر میگذره از تبریک 2 سال پیشش!!!
راستی تازگیا مهارت پیدا کردم توی کنترل کردن خودم توی بعضی حرفها رو نزدن! شاید بگی نشونه ی بزرگ شدن باشه اما بهت میگم نیست!این عین صداقته کودکانه است!این که دوست نداری کسی بهت دل ببنده حتی با یه مسیج!حتی با این مسیج که «سلام،مشهدم،دیدمت بین بچه ها،به یادتم»
راستی یاد اون شب افتادم که گفتی دلم صاحب داره!اولش گیج زدم ... گفتم نکنه من چیزی گفتم که ... اما بعدش خیالم راحت شد!
یادمه 2-3 سال پیشا شاید هم قدیمتر به یکی گفتم کاش زندگی مثل مسیج باشه، که واسه مسیج زدن فکر کنی بعد حرفت رو بزنی! اما دیدم زندگی مسیجی بیشتر سو تفاهم داره!گذشت اون زمانی که برای مسیج هم فکر میکردم!
راستی یه کم بزرگتر شده بودم امسال!همیشه بعد از 3-4 روز غر میزدم این دفعه 7 روز پر شد و من دیونه شدم!هر چی به خودم میگفتم پدر مادرت تقصیری ندارند و احترامشون لازمه اما از دستم در رفت چند بار! حتی یه بار که بابا اومد عذر خواهی کنه روم رو کردم اون ور! چقدر زشت ...اما بالاخره به کمیل رسیدم!هرچند ... بازم دارم ناشکری میکنما!
(ادامه اش رو دارم مینویسم)
داشتم از ایمیل میگفتم .... ایمیل زده بود و برام سال خوبی رُ آرزو کرده بود .... حتماً فهمیده بود رفتم جنوب!اما امیدوارم نذاشته باشه به حساب اینکه نمیخواستم بهش نگم! من واقعاًنمیدونستم قراره برم جنوب!
گفتم جنوب ... دیدم اکثر بچه ها با شرهانی حال کرده بودند .... پارسال برای من فکه،بهشت بود ...نه! کربلا بود! اونجا برام ناخوداگاه پاهای سوخته ی بچه های اباعبدالله رو تداعی میکرد امسال همون یک ربع-بیست دقیقه ی تنهاییم پشت اون حفاظ رو به کربلا و ضجههای ادم هایی که مهدی(عج)را صدا میزدند ...آخرین غروب جمعهی سال بود ....و بعد هم شب تاریک شلمچه و ظهر سوزان طلاییه ...
کنار اروند آن مرد دوربین بدست حالمان را گرفت ،عزیز دلمان گفت زوم کرد رووت! لعنت به این تکنولوژی! در شرهانی آن مرد ... که قاب عکس دستش بود!
میگفتند «دعوت»! چقدر با رفیقم سر این کلمه بحث کردیم! آخر سر شد «دعوت زورکی»!
عجب پستی شده این پست!سالی که نکوست از جوجه هاش رو اول پاییز میشمرن :دی
من هنوز نتونستم یکی رو ببخشم! پارسال همین موقع ها بود دیگه نه؟! هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر این طوری بازیم بده! ازش متنفرم! اما نه!از شدت تنفرم کم شده! یه موقع هایی میگفتم هیچ وقت نمیبخشمش تا اخر عمر! اما الان اینقدر ها هم برام مهم نیست! از اون پر رنگ تر اون روزیه که من نوشتم game over و چند دقیقه بعدش دیدم مسیج زده «کی میخوابید؟» ..اومد دم در .... برام یه تخم مرغ شانسی آورد ... بعضی دوستها رو با دنیا نمیشه عوضشون کرد!چقدر وقتی با همیم الکی به زمین و زمان میخندیم.... البته یادته،یه بار توی حرم حضرت عبدالعظیم هردومون گریه کردیم!
خسته شدم از نوشتن ...اما هنوز درگیرم!کاش بود؟!
این «بود»تنها فعلیه که مخاطب نداره توی متن! نمیدونم دلم کی رو میخواد ... امروز به مامان میگفتم دلم میخواد همیشه بمونم اینجا، توی همین خونه! گفت بالاخره که چی! بابام گفت خب میشه نان اور خانه! من گفتم نخیر، میشم نون خور خانه!از امروز دوباره تعطیلات من شروع شد ... دست و دلم حتی به این که رزومه 2 جا پر کنم هم نمیره!
دلم میخواد جواب کنکور مثبت باشه برخلاف جواب اعتیاد(چقدر بی ربط)! هر چند خیلی وقته به خودم میگم بی خیال،یه سال دیگه هم بخونی چیزی نمیشه! اما بلاتکلیفی بدترین حالت توی زندگی انسانه!اون روزها که درس میخوندم فقط به ساعت نگاه میکردم تا 10 بشه و از خستگی بمیرم اما حالا ....
دوباره دارم غر میزنم!عین جاده ی مشهد-تهران! چقدر خسته شده بودیم همگی ... موقع رفتن دم اذان مغرب رسیدیم ...بابا میگفت حال ندارم،راست هم میگفت 9 ساعت رانندگی کرده بود! من فقط یه بار گفتم نماز مغرب اولین روز خیلی میچسبه ... چقدر هم چسبید...
یادم رفت بگم هنوز هم عاشق روزهای سرد صحن انقلابم ... صبح بعد از نماز صبح،مامان و مل-ی-کا میرفتند داخل حرم که هم گرمشون بشه و هم زیارت کنند اما من عین همون شب میشستم و به آدمها نگاه میکردم ...راستی اون شب چقدر خلوت بود حرم،یادته؟فقط یادمه توی این اتاق کناری ما-اسمش رو بلد نیستم- چند تا جون نشسته بودند و موبایل یکیشون داشت مداحی پخش میکرد!
راستی هنوز هم همه میگن امام رضا روی جواد(ع)ش خیلی حساسه ......
ناشکری نمیکنم ...همه چیز به کاممه. همه چیز .... اگه بگم نیست ناشکری محض کردم! توی حرم یکی نشست گفت دختر خانوم دعام کن،پسرم به یکی زده و مرده و حالا برای 35 میلیون دیه توی زندانه ....3 ساله!صورت مادر که خیس شد دلم لرزید .... یعنی امام رضا دست خالی اینا رو برمیگردونه به شهر و روستاشون؟!
البته یاد جریان حضرت موسی و جریان سر زدن پسر افتادم که وقتی موسی (ع)اعتراض کرد،گفت این پسر در اینده پدر و مادرش رو اذیت میکنه و .... (اسم اون یکی حضرت داستان، خب یادم نیست)
داره دوباره میشه عین اون شب!من داستان میگم تو گوش میدی ... اون وقت بعدش بهت میگم من خواب خواب بودم تو میگی شاید تو خواب بودی اما من بیدار بودم!گرفتن ساعت بیداری آدما با اراجیف خواب آلوده ی خودم،جرمه ....
شاید دیگه ادامه نداشته باشه!
ساعت دقیقاً 1 بامداد
یه چیز یادم اومد که بگم!معصومه امروز داشت از دوست دوست شوهرش میگفت!همونی که با هم صیغه کرده بودند و ما فکر میکردیم عقد دائمن! گفت از هم جدا شدند و خانواده ها راضی نبودند و ... بهش گفتم مطمئن باش فراموش میکنه!بعد یهو معصومه انگار یاد یه چیزی افتاده بود! گفت فراموش میکنه اما زخمش تا ابد باقی میمونه! ....
میخوام به زور هم که شده کامی رو خاموش کنم!خسته شدم از نوشتن حرفهای بی ربط .... موقع نوشتنشون هر کدومشون برام یه دنیا حرف دارن که شاید توی نوشتن بشن 2-3 خط!
1:15 بامداد
»Mrs. Shin ساعت 12:34 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 18