چقدر بد‏ِ که یادمون میره همیشه محتاج توایم ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
چقدر بد‏ِ که یادمون میره همیشه محتاج توایم ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
چقدر بد‏ِ که یادمون میره همیشه محتاج توایم ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :373405
بازدید امروز : 26
 RSS 

   

امروز تموم شد!
یعنی بهم گفتند دیگه درس نخونم در نتیجه فردا باید به گردش اجباری بریم!
مهدی گفت  اگه بخونی قاطی میکنی! بهش میگم فرمولا یادم میره ...میگه فرمولی که یادت بره با 2 روز نخوندن همون بهتر که بره!!!!(ته اعتماد بنفس‏ه بچه‏م)
زنگ زدم مامان اومد با خودم یه عالمه کتاب که هی برده بودم و کتابخونه گذاشته بودم رو آوردم خونه!
چه حس ارامشی داشت
کلی با بچه ها توی این 4 هفته جور شده بودیم ... روزی 12-13 ساعت بودن با بچه ها خودش یه زندگی بود!
دوستای عمرانی‏م فردا عصر کنکور دارن ...ما و مدیریت اجرایی ها 5 شنبه صبح دانشگاه شهید بهشتی ساعت 8:30 صبح! و ...
...
راستش وقتی از خدا خواهش میکنم که کمکم کنه عین تمام این ماه ها!‏ناخودآگاه یکی بهم از درون تلنگر میزنه چیه!‏تو هم وقتی کارت گیر میوفته یاد خدا میوفتی!)))))): ‏خیلی حس بدیه! واقعا‏ًاحساس شرمندگی بدی به آدم دست میده!
معنویت خون‏م به شدت زده بالا! دست خودم نیست ... میگم  معنویت منظورم یه چیز ویژه نیست یه حس نزدیکی‏ه ... دیروز وسط نماز یهو رفتم تابستون و نماز ظهر مدینه .... واقعاً‏وقتی این چیزا یادممیاد خجالت میکشم به خدا بگم من میخواهم قبول بشم ....
امروز یه عزیز دلی برام یه کامنت گذاشته بود یه چیزایی نوشته بود که اگه از توی کتابخونه نمیخوندم حتما‏ً میشستم کلی گریه میکردم .... تووش یه چیز خاصی بود یه حس نزدیکی با خدا!نمیدونم کاش میشد در موردش حرف زد ... خیلی تلاش کردم بتونم بنویسم اما نشد ....وقتی میگفت بشین با امام حاضرت حرف بزن ... راحت رد اشک رو احساس میکردم ... خیلی برام سنگین بود ...هر کاری کردم نتونستم .... من امام زمان رو برای کار خودم میخواهم نه برای خودش!!! چقدر خودمون رو گرفتار دنیا کردیم ... یاد حرف حاجی میوفتم میگفت امام زمان به آدمهای ما خونه بده ماشین بده زندگی و زن و بچه و ... بده که دیگه واقعاً‏تو رو واسه خودت بخوان ....
ولی واقعا‏ًاگه همه غرق خوشی بشیم باز هم میگیم آقا بیا .......

امروز واسه نماز مغرب رفتم مسجد ... حاج سعید این دهه هر شب مسجدمونه (خوبه سالی یه بار میرما) بعد یهو وسط روضه رفت مدینه و بقیع .... دستش درد نکه ...انگار فهمیده بود من یه قولی به امام حسن(ع)‏داده بودم که فراموشم شده بود ... خب یادآوری بود برام!

فاتح!ممنونم برای راهنماییت،‏امتحانش کردم و جواب داد! ...

این یک روز و نیم هم منو ازدعای خیرتون فراموش نکنید ...
من فردا میرم سر قرار همه ی 5 شنبه ها به یاد تماموقتهایی که ناآرومیهام رو اونجا آرووم کردم
محتاج دعای خیرتون

باقی خدا و بس

پ.ن. موبایلم زنگ خورد ...شماره نیوفتاد ...گوشی رو برداشتم ... گفت شناختی؟ و اینور تلفن فقط صدای خنده بودکه میومد! ...مامان اومد توی اتاق گفت با کی داری حرف میزنی ... لامصب این برق چشما مگه پنهون میمونه ....چقدر خوشحال شدم ... چقدر خوشحال شدم ...چقدر خوشحال شدم حتی به عنوان یه دوست!همین که میدونه من فردا کنکور دارم و زنگ میزنه برام یه دنیا ارزش داشت! گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی!‏یاد اون روز افتادم که من شمال بودم و زنگ زدی و 45 دقیقه با هم حرف زدیم!  و همه فکر کرده بودند من حمومم! آخه نا سلامتی سال ِبابا بزرگم بود و حداقل 70-80 نفر اونجا بودند!‏ولی نمیشد تو عید رو تبریک نگی ....گفت امشب برات دعا میکنم .... 12 شب تا 4:30 صبح ...! آخر تلفن یه چیزی گفتم که نوشتنی نیست! ما این خط رو میذارم برای خودم که همیشه یادم بمونه ....

خدایا شکرت


»Mrs. Shin ساعت 9:5 عصر روز سه شنبه 86 بهمن 30

Lilypie Second Birthday tickers