به خودم میگم حالا ماه به ماه میای گزارش عملکرد میدی که چی بشه بعد یه اتفاق باعث میشه مصمم تر بشم!

دیروز منزل پدری بابا یه نوار گذاشت توی ضبط که از ذوقش تا اخر شب هی در موردش صحبت میکردم!

یه نوار که بابا در سنهای مختلف از سه تامون ضبط کرده بود،و چقدرررررررررررررر دلپذیر بود شنیدنش ...

یه مدت دوباره احساس کرده بودم خیلی به اینجا وابسته م!سعی کردم بی خیالش بشم کلاً

اما یه روز نشستم و از ماههای اول تولد خانم فاطمه خوندم ...و دیدم چقدر خوب که مینویسم و ای کاش میتونستم و این حرفها رو توی یه دفتر مینوشتم! به خاطر همه ی این حرفها سعی کردم لااقل ماه به ماه اینجا رو به روز کنم ...

حالا دخترکم بیست و شش ماهگیش رو گذرونده

الان که داشت توی بغلم میخوابید یادم افتاد که مدتهاست دیگه دستش رو نمیکنه توی دهنش،چیزی که مدتها دغدغه م بود

آخرین دندونش هم در حال در اومدنه!

این ماه برای اولین بار بهش مداد شمعی دادم و خیلی دوسشون داشت،خیلی بیشتر از مداد رنگی

یکی دیگه از کارهای مورد علاقه این ماهش دیدن عکس و فیلمهای قدیمیش بود!اینقدر که صبح قبل از اینکه ویندوزش بیاد بالا میاد سر وقت کامپیوتر و هر روز گیر میده به یه سنش با یه سری کارهاش!امروز میگفت مامان چرا روری تخت خوابیده بودی؟!هرچی فکرکردم یادم نمیومد کی؟!گفتم کی مامان؟گفت اون موقع که من نی نی بودم!یهو یادم افتاد که امروز فیلم روزهای اولش رو دیده بود ... براش جذابه که پارسال از شمع فوت کردن میترسیده،یا یه موقعی با نمک حرف میزده و ...

یه کمی از اون حالت گیر دادنهامون بهم کم شده!یعنی شاید من یه کم اروومتر شدم و بهتر با هم در تعامل هستیم!

توی همون نوارا من توی سن سه سالگی یه عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه شعر پشت سر هم میخوندم!سوره والعصر رو هم با یه حالت با نمکی میخوندم و حالا دخترکم بعد از سوره توحید داره سوره ی حمد رو میخونه البته خیلی دست و پا شکسته!یهو وسطاش میزنه ذکر رکوع و سجده رو هم میگه:)))

چند روز قبل داشتم میرفتم نامزدی یکی از دوستام،یه کمی به سر و تیپم رسیده بودم بچه م یه جوری بهم نگاه میکرد انگار از یه سرزمین دیگه اومدم! به کفشام اشاره میکرد که مامان این چیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟ چادرم براش جذاب شده بود،حتی لباسی که تنم بود رو شب به زور تن خودش کرد و هی خودش رو توی ایینه نگاه میکرد!

سر عوض کردن پوشکش مکافات داریم،یعنی بعضی وقتها یه ساعته میگه مامان دارم میام دستشویی و من همونجا منتظرشم اما خبری ازش نیست اخر سر با تهدید و زور و ... میاد!

هنوز شبا شیر میخوره اما شاید توی این ماه دیگه این پروژه رو خاتمه بدم!چون به خاطر شربتی که میخوره،شب کم بیدار میشه!

هر روز دوست داشتنی تر و مهربونتر و با حرفهای جذابتر میشه .... جملاتی که بعضی وقتها مجبوری یواشکی بهشون بخندی،رفتارهایی که تووش سادگی بچگی موج میزنه،مهربونیهایی که مطمئنی پاکه پاکه و از صمیم قلب ....

این روزا با اون موهای فرفریش،لاغرتر شده اما دوست داشتنیتر:*

همون روز توی نامزدی دوستام هر کدوم از کار و بارشون گفتن!به من که رسید گفتم خانه دار بچه دار!دوست صمیمی دوران دبیرستانم بهم گفت آخه چرا محدثه!تو که اون موقع ها اینجوری بودی و لحظه ای بند نمیشدی و ... هر کدومشون یه پیشنهاد دادن که بچه ت رو چی کار کن تا بتونی بری سرکار!اما راست راستش دیدم از لحاظ عقلی به اینجا رسیدم که الان کار نکنم لااقل تا بعد از بچه دوم!الان حسم از اینکه توی خونه موندم حس آدمی نیست که عمرش در حال تلف شدنه،حسم حس مادریه که داره لذت بزرگ شدن بچه ش رو میبینه و روزهای خوشی رو کنار هم دارن،اصلاً از اتفاقی که توی زندگیم افتاد احساس افسردگی نمیکنم (حرف زیاد دارم اما اونی که باید گوش کنه بارها شنیده ازم)

این روزا یه دغدغه گوشه ذهنم هست به اسم بچه دوم!البته دلیل اصلیش معصومه است و کلاسی که با همسرجان رفتیم که همسرجان به شدت علاقمند به بچه دوم شدن!!!!!اما من روزایی که حالم خوبه دیدم مثبته و روزایی که درگیرم دیدم منفی! بازم وقتی یاد ویار سخت 5-6 ماهه میوفتم و ماههای سخت تا دوسالگی، دلم میخواد کلاً بی خیال بشم اما از طرفی میدونم تک فرزندی هم اشتباهترین کاره!فاصله بیشتر شاید آمادگی روحیم رو برگردونه اما اونوخ خانم فاطمه و بچه ی بعدی دیگه برای هم همبازی نیستن!حالا هم فقط از خود خدا خواستم بهم آمادگی روحیش  رو بده ...

ادامه مطلب...