سفارش تبلیغ
صبا ویژن



... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :369539
بازدید امروز : 40
 RSS 

   

سلام

یعنی شما بگو تا بیخ گلوم حرف دارم واسه گفتن

* هر شب هر شب،وقتی تازه ساعت 2 بی خوابی میزنه به سرم بدم نمیاد بیام اینجا و بنویسم هر چی که توی فکرم داره میگذره اما میترسم همسرجانم دیگه شاکی بشه!همین طوری شاکیه که من چرا عین آدمیزاد نمیخوابم و تازه دم دمای صبح میخوابم حالا فکر کن این وسط ببینه توی این بی خوابیها پای کامپیوتر هم نشستم....

* خانم فاطمه خیلی از لحاظ عاطفی بانمک شده ... مثلاً وقتی ازش ناراحتم میاد منو سفت بغل میکنه، بعد میگه ببخشید!مثلاً اگه بهش بگم "ببخشید تنهایی که فایده نداره" یا " بخشیدمت، حالا برو" تازه اول راهه :دی حالا اصرار اصرار که بخند! بعدشم خودش دهنش رو تا بناگوش باز میکنه،و اصرار که باید اینجوری بخندی! وقتی اونجوری بخند دست از سرم بر میداره!

از اون حالت لجبازیش هم خیلی وقتا خبری نیست،غیر از اینکه خوابش بیاد یا مریض باشه یا یه وقتای محدود!

چند ماه قبل وقتی از دستش ناراحت میشدم میگفتم "بی ادب" والان وقتی میخواد توجه منو به خودش جلب کنه میگه "بی ددب"!

دیشب،معین مهدی و زینب دعواشون شده بود، خانم فاطمه با حرکات دست و پا به زینب میگفت که معین مهدی رو اذیت نکن! یا زینب با خونه سازی یه چیزی درست کرده بود، خانم فاطمه گفت "کیک تولده؟" و زینب تایید کرد و اینجوری نشستن به تولد تولد خوندن!!!

دوتا دخترا دارن با هم دوچرخه سواری میکنن البته با تنش! میرم جلو ببینم چی میگن ...

زینب: بذار اول زینب خانم بره اونجا،تو سوار شو

خانم فاطمه: (دست میندازه گردن زینب و به حالت محبت کردن) نه،تو بذار من سوار بشم،بعد که پیاده شدم تو سوار شو

* کلاً زندگی افتاده روی روال و نیاز به یه انسان جهت از روال خارج کردن زندگی مشهوده :))))))))

* همچنان دنبال خونه یم! هر روز چندتا خونه میبینیم اما یا قدیمیه یا بدساخته یا طبقات بالاست و اسانسور نداره! و همسرجان همه ش به من میگه که ما این سه سال یه جورایی مجانی نشستیم! و از همه مهمتر همسایه ها! یه بار داشتیم وارد یه خونه میشدیم دیدیم چندتا از این پسرا که میرن بادی بیلدینگ با دستهای حکاکی شده(!) دارن از خونه میرم بیرون! همون اول منو همسرجان دلمون میخواست برگردیم! 

* هفته ی قبل رفتیم خونه ی یکی از دوستایی که اوایل فقط وبلاگش رو دنبال میکردم،بعد توی یه کلاسی خیلی یهویی با هم آشنا شدیم - از برکت اون کلاس پیدا کردن دوستای خیلی خوب بود- ، اون هفته که همدیگه رو دیدیم جفتمون توی ذهنمون این بود که هیچ وقت فکر نمیکردیم همدیگه رو،رو در رو ببینیم اونم وقتی با هم رفیقیم ....

یا مثلاً رفتیم پارک بانوان،اونجا هم با بچه های تاپیکمون نشستیم به گپ زدن و بچه ها به بازی کردن ... خیلی جالبه دوستی هایی اینجوری!

*دلمون میخواد بریم نمایشگاه اما مامان و بابا بازم توی سیر و سیاحتن!مشهد بودن و بلیط گیر نیومده از اونجا رفتن پیش مهدی، حالا همسر جان دیشب خونه ی معصومه اینا میگه میخوایم بریم قم قبلش یه سر بریم کیش از اونجا بلیط راحتتر گیر میاد:)))  میدونم که نمایشگاه با یه عدد فسقلی جایی برای ما نداره! یعنی هر چی فکر میکنم میبینیم آدم نیاز به یکی داره که زندگیش رو ساپورت کنه! حداقل هفته ای یه بار بچه ش رو بذاره پیششو به کاراش برسه ...

توی این روزای ماه خوب خدا زیاد یادمون کنید :)



»Mrs. Shin ساعت 12:39 عصر روز یکشنبه 93 اردیبهشت 14

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Lilypie Second Birthday tickers