سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دلم تنگ شده ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
دلم تنگ شده ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
دلم تنگ شده ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :367361
بازدید امروز : 5
 RSS 

   


«کاش همیشه اول، آخر سفر بود

   داریم میریم،‏دوکوهه خداحافظ...»
   آهای حسینه ی شهید همت
   حسینه ی تخریب
   آهای قبرهای نیایش بچه های تخریب
   آهای ساختمانهایی که هنوز صفای رزمنده ها رو در خاطراتتون مخفی کردین خداحافظ

«دلم نرفته تنگ شده
  دلم برای بیدار شدن های نماز شب بچه ها (ساعت 4 صبح عین 10 شب شلوغ بود، نماز شب انگار واجبه اینجا)
  دلم برای صدای مناجات حضرت علی که قبل از نماز صبح توی مقر پخش می شد»
  دلم برای صبحگاهها،‏رزم شبانه،‏... حتی دلم برای خوابیدن پهلو به پهلو که حتی جای تکون خوردن رو هم بهت نمی داد تنگ شده

«آهای پاهای من فقط همین چند ساعت رو همراهی کنید...
اهای چشمهای من فقط همین چند ساعت باز بمون و این قشنگی ها رو ببین ...
آهای گوشهای من همین چند ساعت رو فقط بشنو ...
سفره رو دارن جمع می کنند...فقط همین چند ساعت خستگی رو تحمل کن ...»



این یک دو روز که تهرانم دارم دیوونه میشم...
اینجا رو نمی تونم تحمل کنم...
نه شلوغیش رو،‏نه چشمهایی که اینجا بهت زل می زنند ،‏نه حجاب هایی که ...
خاک اینجا بوی دود میده، بوی گناه ... حتی حاضر نیستی 10 دقیقه اینجا بدون کفش راه بری، اما اونجا ... قدم به قدم فخلع نعلیک....
دیشب وقتی همه خواب بودند چشمام رو بستم، نه، باز باز بود چشمام اما دور و بر خودم رو نمیدیدم رفته بودم به گذشته

شب اول ... آسمانش پر از ستاره بود، شبی که با بچه ها زیر آسمون نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم ... ناخود آگاه منو یاد اون شب جلوی پنجره فولاد مینداخت ... لرزش آدمها نمی دونم از سرما بود یا از اضطرار درونی ...

ظهر اروند کنار ... اروند کناری که آرامش سر ظهرش غوغای شبهای تاریکش رو مخفی کرده بودی...
غروب شلمچه ... کاش کلماتی بود برای توصیف ... «نمی دانم از کجای عاشقی اینجا بگویم، قبله ی اینجا روب ه کربلاست، غروب... غروب... غروب ... و جمجمه ی شهیدی که رخ نمایانده است، غم وجودم را گرفته ... و کربلا، دو ساعت تا کربلا ... مولای من صدای مرا می شنوی ... السلام علیک یا ابا عبدالله... و باز هم غروب روز سه شنبه ... مولا بیا»
شب .. بیمارستان امام حسین (ع)،‏رزم شبانه!‏... شب چهارشنبه سوری ... «اولش ترسناک بعد کم کم دیگه ترس از صدا و انفجار نبود... تو بودی و فکر و فکر و فکر ... اگه فقط یک صدم اینا واقعیت داشت، تو می رفتی جبهه؟! ... آهای آدمهایی که میگن شهادت فقط و فقط قسمته... من اعتراض دارم، من اعتراض دارم به حرفهاتون،‏شهادت انتخابه ... باید شجاع باشی تا شب بزنی به اروند باید شجاع باشی تا اگه جلوی چشمات سر دوستت کنده شد و 45 دقیقه جون کندنش رو میدیدی فرار نکنی... به خدا شهادت شهامت می خواهد ...»

چهارشنبه ... ظهر ... طلائیه ... اینجا سکوت و سکوت و سکوته که موج می زنه... البته سکوت با صدای هق هق بچه ها ... «نماز ظهر، روی خاک داغ، زیر آسمون گرفته ی ابری ... عجب صفایی داشت ... نمی دونم چرا قبله ها عوض شده، به خدا راست می گن اینجا کربلای ایرانه،‏قدم به قدم اینجا به نام نامیه ابوالفضل حسین (ع)ه! اینجا بین الحرمینه ...»
حرکت به سمت هویزه ... علم الهدی و یارانش که 68 نفر از اونها 18 ماه زیر باد و بارون روی خاک افتاده بودند ... شهدایی که هیچ راهی برای شناسایی نداشتند و فقط علم الهدی رو شناختند ...آن هم با آن قرآن جیبی اش... «توبه آیه 111»....
دهلاویه ... بوی عشق و شهادت و عرفان ... کلمه ای نمی توان گفت در وصف این مکان ...

پنج شنبه ... «مکان فکه ... اینجا فقط عطش است و رمل ... همه جای اینجا بوی کربلا می دهد،‏هر جا که قدم می گذاریم ... اما فکه عجیب حول حرف دوم خود طواف می کند ...ک یعنی کربلا... اینجا یاد رقیه  سه ساله ی حسین (ع) افتادم... کی میگه پای سه ساله طاقت این گرما رو داره؟! ... اینجا بوی فاطمه (س) می دهد، اینجا قتلگاه فرزندان فاطمه است،‏فرزندانی که هنوز خیلیهاشان به سن جوانی نرسیده بودند، مگر می شود سرشان را روی دامن مادر نگذاشته باشند؟! ... ای ساربان اهسته ران،‏آرام جان گم کرده ام ....» وقتی برای وضوی نماز ظهر پاهام رو روی خاک گذاشتم،‏احساس کردم از داغی خاک داره تاول می زنه... اینجا سید شهیدان اهل قلم هم پرواز کرده بود ...
غروب ... فتح المبین ... غروب آخرین 5 شنبه ی سال و همه دنبال آقای خود می گردند ... بچه ها روی قبور شهدای گمنام افتاده اند و زار می زنند .. شاید مهدی فاطمه (س) صبح فردا ظهور کند ...

شب آخر ... دوکوهه و آرامش... دعای کمیل  و حسینه ی حاج همت ...
صبح و آخرین صدای مناجات حضرت امیر و دعای ندبه و حسینه ی تخریب و ...
خداحــــــــــــــــــــــــــــــافظ ...

دیگه نه دستام توان ادامه دادن دارند نه ذهنم تحمل یادآوری اون روزهای خوب رو ....


پ.ن. بعضی جاها که داخل « » گذاشتم نوشته هام در همون لحظاته!‏ می دونم طولانی شد اما راستش اگه نمی نوشتم آرووم نمی شدم... حدود 200 تا عکس هم انداختم! اما عکساش فقط و فقط برای خودم و همسفرهام مفهوم داره! ..اگه شد از بینشون انتخاب می کنم و بعداً‏ میذارم...

التماس دعا



»Mrs. Shin ساعت 9:0 عصر روز دوشنبه 85 اسفند 28

Lilypie Second Birthday tickers