سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آفتاب در حجاب .... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
آفتاب در حجاب .... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
آفتاب در حجاب .... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :367418
بازدید امروز : 8
 RSS 

   

بسم اللـه الرحمن الرحیم، اعظم اللـه اجورنا و اجورکم.
سلام علیکم؛
دعوت شده‏اید به یک حرکت زیبای وب‏لاگی. امیدوارم شما هم سهمی در این حرکت حسینی داشته باشید، پستی اختصاص بدهید و چند نفر را هم به این چرخه دعوت کنید. برای اطلاعات بیشتر، به
اینجا و اینجا مراجعه نمایید. و من اللـه التوفیق
نوشتن در مورد کسی که برایت معنای عاشوراست سخت است!به نظر من اگر امام حسین(ع) نبودند هرگز رشادت های حضرت عباس،‏علی اکبر،.. مصیبتهاو اسارتهای بانوان حرم و .... معنایی نداشت!
کوچکتر که بودم همیشه در عجب بودم از داستان شش ماهه ی امام حسین(ع)! سخی ترین مردمان هم کودک را این گونه سیراب نمیکنند .........
اما امسال دومین محرم بود که برایم صبر بیشتر معنا میشد و اگر نبود زینب (س)‏به حق،پرچم عاشورا بر زمین میماند.
از قبل از محرم کتاب «آفتاب در حجاب» تنها پناهگاه ارامشم بود ... تمام متنهای زیر قسمت هایی از این کتاب زیباست ...
سلام بر قلب صبور زینب(س) 
اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى .
این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به ((آل الله )) نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست .
با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛
هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم . همه وحشتزده پا پس مى کشند و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى :
سکینه جان ! بیا کمک کن !
سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست .
کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله .
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى .
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد مى زند: ((غل و زنجیر!))
و همه با تعجب به او نگاه مى کنند که : براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: ((ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.))
عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى : ((چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!))
آنها اما کار خودشان را مى کنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل مى کنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس ‍ مى کنى .
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى : ((سوار شو!))
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان !
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست .
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است . چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام ، وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد که چراغهاى حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامجرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد.
و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد.
اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى .
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش ‍ آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى .
آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست .
و اکنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء
چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ((امن یجیب )) تو باش .
هر که از این پس در هر کجاى عالم ، لب به ((ام من یجیب )) باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش ‍ مى یابد.
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب !
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى .
دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است .
همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجتت الله غریبى را به غل و زنجیر کشانده است .
-------------------------------
تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى .
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ((آن زن ناشناس ‍ کیست ؟))
کسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: ((گفتم آن زن ناشناس کیست ؟))
یکى مى گوید: ((زینب ، دختر على بن ابیطالب .))
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ((خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.))
تو با استوارى و صلابتى که وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
((خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاک ساخت . آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .))
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ((ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم )).
----------------------------------------------------------
یزید که پاسخى براى گفتن نمى یابد طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با چوب خیزرانى که در دست دارد، شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانکه همه بشنوند، زمزمه مى کند: ((اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است ،
و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد.
بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم .
مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیى نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم
))
با دیدن این صحنه ، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه مى افتند و صداى گریه و ضجه و ناله ، مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود. سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد.
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند.
نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند.
و تو آغاز مى کنى :
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین و صلى الله على رسوله و آله اجمعین .

راست گفت خداى سبحان ، آنجا که فرمود: ثم کان عاقبة الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات الله و کانوا بها یستهزئون .
سپس فرجام آنان که مرتکب گناه شدند، این بود که آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند.
چه گمان کرده اى یزید؟!
اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندى ، گمان مى کنى که نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست ؟
کبر ورزیدى ، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده ؟!
کجا با این شتاب ؟!
آهسته تر یزید!
فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که : و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم . انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم .
آنان که کفر ورزیدند، گمان نکنند که مهلت ما به سود آنهاست . ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و عذابى دردناک در انتظار آنان است .))
اى فرزند آزاد شدگان به منت !
آیا این از عدالت است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله ، اسیر و آواره ؟
حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را بگشایى و دشمنان ، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به تماشایشان بایستد در حالیکه نه از مردانشان سرپرستى مانده و نه از یاورانشان ، مددکارى .
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن جگر خوارى که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از خون شهیدان روئیده ؟!
و چگونه در عداوت با ما شتاب نکند کسى که به ما به چشم بغض و کینه و خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید: ((اى کاش ‍ پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!))
و بى شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله ، سید جوانان اهل بهشت ، چوب مى زند!
و چرا چنان نگویى و چنین نکنى ؟!
تویى که جراحت را به انتها رساندى و ریشه مان را بریدى و خون فرزندان محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به خاک ریختى و یاد پدرانت کردى و به گمانت آنان را فراخواندى .
پس به زودى به آنان مى پیوندى و به عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى کنى که اى کاش لال بودى و آنچه گفتى ، نمى گفتى .
و آرزو مى کنى که ایکاش فلج بودى و آنچه کردى ، نمى کردى .
بار خدایا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بکش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جارى ساز.
قسم به خدا که اى یزید! تو پوست خود را دریدى و گوشت خود را بریدى و به زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگینى از خون فرزندانش و هتک حرمت خاندان و بستگانش ، در آنجا که خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد، خاطر پریشانشان را جمع مى کند و حقشان را مى ستاند.
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون .
و گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند.))
و تو را همین بس که حکم کننده خداست . محمد دشمن توست و جبرئیل پشتیبان او.
و به زودى آنکه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار کرد، خواهید دید که ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدى است . و خواهد دید که کدامیک از شما جایگاه بدترى دارید و لشگر ناتوانترى .
و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار کرد ولى من همچنان تو را حقیر مى بینم و سرزنشت را لازم مى شمرم و توبیخت را واجب مى دانم . ولى حیف که چشمهایمان اشکبار است و سینه هایمان آتش وار.
در شگفتم ! و بسیار در شگفتم از اینکه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شیطان ، کشته شدند!؟
و از دستهاى شماست که خون ما مى چکد و با دهانهاى شماست که گوشت ما کنده مى شود.
مگر نه اینکه گرگها بر گرد آن بدنهاى پاک و تابناک حلقه زده اند و کفتارها، آنها را در خاک مى غلطانند.
اگر اکنون غنیمت تو هستیم ، به زودى غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمى کند.
و ملجاء و پناه من خداست و شکوه گاه من خداست .
پس هر مکرى که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن .
به خدا سوگند که ریشه یاد ما را نمى توانى بخشکانى و وحى ما را نمى توانى بمیرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى .
عقلت منحرف و محدود است و ایام حکومتت کوتاه و معدود و جمعیتت پراکنده و مطرود.
روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: الا لعنة الله على الظالمین .
پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است که براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، شهادت و رحمت .
از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان شایسته آنان قرار دهد، که او با محبت و مهربان است . و او براى ما کافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست .
نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى .
پشت دشمن را به خاک مالیده اى ، کار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى .
آنچه باقى گذاشته اى فقط حیرت است .
یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان همه مبهوت این سؤ الند که آیا تو همان زینبى که داغ دیده اى ؟!
تو همان زینبى که اسارت چشیده اى ؟! تو همان زینبى که مصیبت کشیده اى ؟!
یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از جلال تو نکاسته است ؟
یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به عقب نشینى وانداشته است ؟
این لحن ، لحن محکومیت و اسارت نیست ، لحن سیطره و اقتدار است .
تو به کجا متصلى زینب ؟ تو از کجا مدد مى گیرى ؟ تو اهل کدام جلالستانى ؟
اکنون یزید باید چیزى بگوید و این سکوت سنگین مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟ تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى .
همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى شکستن شما بوده است و تو نه تنها نشکسته اى که در نهایت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله کرده اى و دور انداخته اى .
تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها را ندیده گرفته اى .
تو یزید را رسواى خاص و عام کرده اى .
اکنون هر اقدامى از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.
.....

ادامه اش با شما،‏تمام دوستان عزیزی که کامنتهای با اسم و بی اسمشان برایم زیباست و پر معنا!
یا علی مددی


»Mrs. Shin ساعت 9:44 عصر روز جمعه 86 بهمن 5

Lilypie Second Birthday tickers