سفارش تبلیغ
صبا ویژن



روز آخر سفر،کاظمین - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
روز آخر سفر،کاظمین - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
روز آخر سفر،کاظمین - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :367025
بازدید امروز : 2
 RSS 

   

سوار اتوبوس شدیم و پیش به سوی حرم دو امام معصوم! به قول خانم فاطمه حرم امام رضا! هرچی بهش میگفتم اینجا پدر و پسر اما رضا هستن، پدر و پسر رو فاکتور میگرفت و میگفت امام رضا!

نزدیکای بغذاذ که رسیدم انگار چهره شهر و آدمها متفاوت شده بود!اینجا همه تیپ آدم میدیدی! از جلوی پاساژهای بزرگ رد میشدی و ... وقتی رسیدیم کاظمین توی یه پارکینگی پیاده شدیم!چون تردد توی کاظمین به خاطر امنیت فقط و فقط با ماشینهایی که توی اون گاراز بود امکان پذیر بود، وقتی پیاده شدیم حجم عظیمی از اتوبوس و مسافر و ... باعث شده بود گرد و خاک اساسی بهمون حال بده و سرفه پشت سرفه! من فقط نمیدونم دخترک چطوری با صحت و سلامت برگشت ایران!....

نزدیکای ظهر رسیدیم و گفتن اتاق تا یه ساعت دیگه اماده میشه، منم همونجا با همکاری همسر روی یکی از مبلها پوشک و لباسای خانم فاطمه رو عوض کردم و رفتیم حرم برای نماز! قبلش از بقیه پرسیده بودم که حرم شلوغه یا نه، همه میگفتن خلوته! اما چیزی که دیدیم خیلی شلوغ بود! البته حرم هم کوچولو بود .... ایوان حرم منو یاد چهل ستون اصفهان مینداخت و واقعاً زیبا بود 

توی اونوقت کم نمیشد رفت سمت دستشویی و وضوخونه،همونجا با یه لیوان آب وضو گرفتیم و نماز خوندیم و با همکاروانیها رفتیم سمت ضریح که دیدیم غلغله ست!! برگشتیم هتل،شکرخدا این هتل هم،هم بسیااااااااااار تمیز و هم نزدیک! طبقه ی پنجم رستوران هتل بود چشم اندازش دوتا گنبد حرم بودن ...

با کلی اصرار به همسرجان گفتم یکی مون بمونه، یکی بره حرم که این یه روز رو استفاده کنیم! قرار شد تا بعد از نماز من حرم باشم و بعد از نماز توی حرم خانم فاطمه تحویل مامانش داده بشه که باباش بره برای زیارت و دعا و ....، داشتیم بر میگشتیم هتل که هم کاروانیها همدیگه رو دیدن و گفتم که قراره سه و نیم بریم به سمت فرودگاه! یعنی عملاً دیگه حرم بی حرم،چون از حدود ساعت 12 حرم بسته ست!

اون شب استثنائا دوربین رو همسرجان آورد حرم و دوتا عکس انداختیم یعنی از کل سفر فقط چندتا یادگاری برامون موند که بعداً به خانم فاطمه بگیم بردیمت کربلا!

مستقیم رفتیم رستوران و بعد از خوردن شام، رفتیم سمت حرم که آخرین زیارت رو انجام بدیم و دعای وداع رو هم بخونیم،میشه گفت اون ساعت حرم اکثراً ایرانی بودن و حرم به شدت خلوت بود! رو به روی ضریح هم توی صحن،یه عده ی کثیری دور هم جمع شده بودن و مداحی و سینه زنی بود ....

نیم ساعت اول همسرجان رفت داخل و من با خانم فاطمه توی صحن بدو بدو میکردم و بعدش همسرجان اومد و من رفتم و وقتی برگشتم دیدم این جمعیت عجب روضه ی امام حسین و حضرت زهرایی میخونن ... با اینکه قرار بود زود برگردیم اما تا  لحظات اخر که در حرم رو ببندن داخل بودیم و آخرش هم این جمعیت بزرگ همه با هم سه تا لبیک گفتن که از یادآوریش تمام تنم میلرزه، لبیک اول "لبیک یا حسین" بود،دومی به کوری چشم اونایی که توی کاظمین مرتب بمب میذارن و چشم ندارن شیغه رو ببینن "لبیک یا حیدر"، سومی هم دیگه برقای داخل حرم رو داشتن خاموش میکردن و یه تاریکی خاصی بود "لبیک یا زهرا" ...

برگشتیم هتل و خوابیدیم تا ساعت 3 که بیدارشدیم و اومدیم توی لابی همه با چشای پف کرده و در حال خمیازه کشیدن که حرکت کنیم به سمت فرودگاه! گفتن پروازمون ساعت 10 صبحه! از اونجا تا فرودگاه راه زیادی نبود اما ده بار از اتوبوسا پیاده شدیم ما رو تفتیش کردن چمدونهامون رو با سگها دور زدن،دوباره خودمون رو تفتیش کردن،دوباره ساک دستی هامون و ... واقعاً روز خسته کننده ای بود!

یعنی واقعاً امنیت نعمت بزرگیه که توی کشور ما هست و ما قدر نمیدونیم!

رسیدیم فرودگاه دیگه خانم فاطمه اینقدر غر زده بود و گریه کرده بود که کلافه شده بودیم، خوابش میومد و نمیخوابید که شکر خدا ساعت 9 بیهوش شد و این شد چهارمین خواب خوبش توی این سفر! من و همسرجان هم نشسته یه نیم ساعتی خوابمون برد، هی میگفتن هوا بده و پرواز تاخیر داره و ... ساعت 1 بالاخره سوار شدیم!

اما چشمتون روز بد نبینه که مرگ رو جلوی چشمامون دیدیم :( از همون لحظه ی اول هوا طوفانی بود و این هواپیما تکونهای وحشتناکی میخورد اینقدر که همه ناخودآگاه جیغ میزدن و صلوات میفرستادن و ... تمام یک ساعت و بیست دقیقه فشارم افتاده پایین و یخ کرده بودم، یعنی اگه خانم فاطمه نبود حتما ًغش کرده بودم از ترس! بچه م اینقدر ترسیده بود که خدا میدونه،یعنی انگار اومدی شهربازی، یهو میرفت بالا،یهو میومد پایین،یه ده دقیقه ای یه کم آرووم تر شده بود البته اجازه ندادن که کمربندهامون رو باز کنیم زود بهمون ناهار دادن که یهو یه تکون وحشتناک دیگه،اینقدر که غذای خانم فاطمه پرت شد روی زمین ... حالا این وسط همسرجان میگفت اشکال نداره داریم از کربلا میایم پاک شدیم اگه بمیریم هم خوبه!!! یعنی توی اون حال من این حرفها رو هم میزد!! تازه من داشتم میمردم از ترس اون نشست بود داشت تند و ت ند غذا میخورد،میگفتم توی برزخ بهمون غذا میدن و نمیخواد اینقدر تند تند غذا بخوری!

وقتی نشست تازه یه نفس کشیدیم،من واقعاً فکر نمیکردم سالم بشینیم روی زمین:( 

داشتیم پیاده میشدیم که دیدیم یه خانمه بنده خدا فشارش افتاده بود پایین  و غش کرده بود ...

توی فرودگاه هم به بچه های زیر پانزده سال قطره فلج دادن و رفتیم چمدونهامون رو گرفتیم و همه با هم خداحافظی و روبوسی و رد و بدل شماره و ....! با ماشین یکی از دوستای همسر رفتیم سمت ماشین و پیش به سوی منزل پدر،بس که خوابمون میومد مجبور بودم تمام راه تا خونه با همسرجان حرف بزنم که یه وقت از دست اجل در رفتیم،ما رو دوباره نگیره:دی 

پ.ن. بالاخره بعد از سه روز،تونستم متنها رو بذارم اینجا!ببخشید اگه طولانی بود و با حواشی اضافی!برای خودم همه ش لذتبخش بود ...



»Mrs. Shin ساعت 6:52 صبح روز پنج شنبه 93 فروردین 14

Lilypie Second Birthday tickers