این روزا،روزای عجیبی بود برام/مون!
عجیب یعنی اینکه آقای همسر همه ش میگه مریضی م نعمت بزرگی بود یهو به خودم اومدم!
میگفت اون موقع ها که از حال میرفتم زندگیم همین طوری میومد جلوی چشمم،کارهایی که باید میکردم و نکردم!مسئولیتهایی که گردنمه،جاهایی از زندگی که کم گذاشتم و ...
برای منم هیمنقدر سخت بود؛ من هر بار احساس میکردم دارم از دستش میدم!
احساس ضعف میکردم، میدیدم از پس یه آدم بالغ بر نمیام ...
پریشب با هم نشستیم و حافظ خوندیم،عین قبلنا
حتی گیر دادیم به آقای حافظ که چرا اینقدر کلمات رو پیچونده
الکی الکی به همه چیز خندیدیم
انگار برای چند ساعت باورمون شده بود که زندگیمون به مویی بند ه! شاید تا لحظه ی دیگه، تو اصلاً وجود نداشته باشی ...
هر بار غلط میزنه بیدار میشم
اگه بلند بشه از رختخواب حتماً باهاش بلند میشم
امروز حتی بعد از مدتها با هم صبحانه خوردیم با اینکه دلم واسه یه خواب عمیق و آرووم لک زده بود،اما عطای خواب دم صبح رو به لقاش بخشیدیم
دیروز نذاشتم بره سرکار -دکتر گفت چندوقت از محیط کار دور باشه- کل روز رو باهم بودیم
با هم رفتیم بیرون کارهای عقب مونده رو انجام دادیم
حتی فیلم "لیلی با من است" رو دیدیم و خندیدیم
رفتیم پیش همون مشاوری که 5 شنبه با قاطعیت میگفتم نمیام پیشش و قبولش ندارم
خیلی راحت اعتراف کردم که توی زندگیم هیچی مهمتر از آرامش نیست، نه کار خاص، نه برخوردها و دخالتهای خاص، نه هر چیز خاص دیگه ای که برام یه تابو بود ...
شب هم آقای همسر گفت بریم پیش بابا که دوباره دوز آرامشمون بره بالا
بابا کلی از زندگی و پستی بلندی هاش گفت
گفت بعضی چیزا رو زمان حل میکنه
و نذارید نظر کسی توی زندگیتون تاثیر بذاره حتی ما پدر مادرها،فقط بذارید به اندازه ی یه مشورت باقی بمونه
و همیشه حواستون باشه کسی جز خودتون هوای زندگی تون رو نداره ...
نمیدونم تا کی یادم میمونه این روزا رو
انسان خیلی فراموشکار ه،دوباره پس فردا روز از نو،روزی از نو
دوباره میشیم ناشکر
دوباره یادمون میره نعمت بزرگی داریم به اسم سلامتی
دوباره به خودمون اجازه میدیم جای خدا تصمیم بگیریم ...
لا معبوداً سواک یا غیاث المستغیثین ...
پ.ن. این متنها بیشتر برای اینه که خودم یادم نره این روزها رو ...
ممنونم برای تمام احوال پرسی ها، ببخشید بی جواب گذاشتم! انشالله به زودی ...