1- بعضی وقتها همه ش به فکر یه شخصی هستی ...اونم در بیشترین حالتش!یه جورایی اوج اون سینوسیه ...بعد یهو میبینی ااااااا چه جالب،اونم یادت بوده همون موقع!
2- دیروز یهو یادم افتاد تولد باباست! دیدیم دسته خالی که زشته ساعت 5 بعداز ظهر هم من حال ندارم جایی برم،در نتیحه یه کیکی کوچولو گرفتم و ...
3- وقتی بهم میگه من از همه بیشتر به تو اعتماد دارم حتی از فلانی بیشتر دلم میخواد آب بشم برم توی زمین ... خدا کنه همیشه همینطوری بمونه!هم خودش هم من،هر دومون میدونیم وقتی این اعتماد ضعیف میشه دوتامون کم میاریم توی زندگی ...
4- دیروز با زهره حرف میزدم میگفتم من دوست دارم شاعر بشم!میگفت واسه شاعر شدن باید یه "آن"ی داشته باشی ... هی همه سرکوب میکنن این شاعر شدن ما رو! اصلنشم میدونید تقصیر کیه یه بنده خدایی داشت هندونه میذاشت واسمون گفت تو استعدادش رو داری.... منم یهو جو گیر شدم!!!!!!!!!!!!!
5- اوضاع کار خوبه! کم کم دارم جا میوفتم سرم هم شلوغ تر شده ... بیکاری اینجا اذیتم میکرد/میکنه! چون هیچ جوری نمیتونستم پُرش کنم ...
6- دیروز دختر عمو جان یه جوجه "مرغ مینا" اورده!بهش گفتن اگه از وقتی جوجه ش کنارت باشه، صحبت میکنه! این آقا مراد (اسمشه خب،به من چه) حتی نمیتونه غذا بخوره! از دیروز ملیکا علافشه (علاف یا الاف؟)!!! همه ش که گشنشه ...غذا میخوره در جا میخوابه!2 دقیقه بعد صداش در میاد و غذا میخواد! صبح ملیکا هر کاریش کرد بیدار نشد فکر کرد مرده!باباب رو از خواب بیدار کرده ... اقا مراد رو به زور بیدار کرده که بهش غذا بده! امان از محبت کردن این دختر!!!صبح بهم میگه به نظر من بچه ی آدم بهتر از بچه ی حیوونه(استدلاله دیگه)!!!
7- یه عالمه دلم میخواد جواب کامنت بدم نمیشه!
8-
2- دیروز یهو یادم افتاد تولد باباست! دیدیم دسته خالی که زشته ساعت 5 بعداز ظهر هم من حال ندارم جایی برم،در نتیحه یه کیکی کوچولو گرفتم و ...
3- وقتی بهم میگه من از همه بیشتر به تو اعتماد دارم حتی از فلانی بیشتر دلم میخواد آب بشم برم توی زمین ... خدا کنه همیشه همینطوری بمونه!هم خودش هم من،هر دومون میدونیم وقتی این اعتماد ضعیف میشه دوتامون کم میاریم توی زندگی ...
4- دیروز با زهره حرف میزدم میگفتم من دوست دارم شاعر بشم!میگفت واسه شاعر شدن باید یه "آن"ی داشته باشی ... هی همه سرکوب میکنن این شاعر شدن ما رو! اصلنشم میدونید تقصیر کیه یه بنده خدایی داشت هندونه میذاشت واسمون گفت تو استعدادش رو داری.... منم یهو جو گیر شدم!!!!!!!!!!!!!
5- اوضاع کار خوبه! کم کم دارم جا میوفتم سرم هم شلوغ تر شده ... بیکاری اینجا اذیتم میکرد/میکنه! چون هیچ جوری نمیتونستم پُرش کنم ...
6- دیروز دختر عمو جان یه جوجه "مرغ مینا" اورده!بهش گفتن اگه از وقتی جوجه ش کنارت باشه، صحبت میکنه! این آقا مراد (اسمشه خب،به من چه) حتی نمیتونه غذا بخوره! از دیروز ملیکا علافشه (علاف یا الاف؟)!!! همه ش که گشنشه ...غذا میخوره در جا میخوابه!2 دقیقه بعد صداش در میاد و غذا میخواد! صبح ملیکا هر کاریش کرد بیدار نشد فکر کرد مرده!باباب رو از خواب بیدار کرده ... اقا مراد رو به زور بیدار کرده که بهش غذا بده! امان از محبت کردن این دختر!!!صبح بهم میگه به نظر من بچه ی آدم بهتر از بچه ی حیوونه(استدلاله دیگه)!!!
7- یه عالمه دلم میخواد جواب کامنت بدم نمیشه!
8-
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را
نمیدانم چه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
9- بعضی وقتها شنیدن بعضی ماجراها -الان دقیقاً یک هفته گذشته- باعث میشه خیلی چیزا برات زنده بشه!حقیقتاً کامنت "برگ بید" خیلی حرفا توی خودش داشت نه میتونم بهش حق بدم نمیتونم حق ندم! کلاً معلق بودن حس دلچسبی نیست ...
10- خب میخواستم یه جوری به 10 برسه دیگه!
یا حیّ
»Mrs. Shin ساعت 9:17 صبح روز دوشنبه 87 مرداد 21