سلام
سال 87 که آقای همسر بعد از 1 سال دوباره اومده بود خواستگاری م،دفعه قبل با اینکه دورادور میشناختیمش اما حرفم یه چیز بود نه!-هنوزم نمیدونم چرا شاید تحت تاثیر شنیده ها بود شایدم تغییرات خیلی زیادی بود که جفتمون توی یک سال برامون رخ داده بود-
قرار شد بعد از چند جلسه معارفه و کله پاچه خورون و گشت و گذار بریم مشاوره!
رفتیم مشاوره اونم 3 ساعت ....آقاهه کف کرده بود از تفاهممون:))))
برگشتنی آقای همسر رفت برام کفش خرید -بابام هنوز که هنوز ه میگه با یه کفش بله رو گفتی یعنی؟:)) -
موقع پیاده شدن نزدیک دانشگاه من گوشیم رو جا گذاشتم توی ماشین
شماره ی خودش رو که حفظ نبودم زنگ زدم خونه ی برادرش و با کلی شرمندگی شماره آقای همسر رو گرفتم -خانم سابق برادر آقای همسر دوستم بود- با هم قرار گذاشتیم وسط ایستگاه بی آر تی که بیاد و گوشی م رو بده!یهو دیدم هی یکی از دور میگه خانم ش... خانم ش.. منم چه میدونستم منظورش منم:))) نگو آقا هنوز بله نگرفته فکر کرده اینجا خارجه و زن زودی باید فامیلی شوهرش رو بگیره،بس که این شوهر من دیکتاتوره :)))
وقتی برگشتم جوابش رو بدم هم خنده م گرفته بود و هم عصبانی بودم و این خاطره هنوز که هنوزه جفتمون رو میخندونه ...
حالا وقتی میخوایم بخندیم میگم خانم شین هستم درخدمتم ...