سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سفرنامه قسمت اول،ایوان نجف عجب صفایی دارد ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل






درباره نویسنده
سفرنامه قسمت اول،ایوان نجف عجب صفایی دارد ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

لوگوی وبلاگ
سفرنامه قسمت اول،ایوان نجف عجب صفایی دارد ... - به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
آمار بازدید
بازدید کل :367013
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

سلام، این متن رو همون فردای رسیدن نوشتم اما باید یواش یواش ویرایشش کنم تا بذارم اینجا! بیشتر هم نوشتم برای خاطر دل خودم که بر خلاف بقیه سفرها چون هیچ سفرنامه ای برای خودم ننوشتم،میدونستم بعداً حسرت میخورم ...

یکشنبه سوم فروردین قرار بود ساعت 3 فرودگاه امام باشیم،قبلش هم ناهار منزل برادر شوهر که به خاطر ما به مهمونا گفته بودن دوازده اونجا باشن که البته ما یک رسیدیم و ناهار رو خوردیم و تا برگردیم خونه شده بود سه، سه هم فقط لباسامون رو عوض کردیم و پیش به سوی فرودگاه ...

ساعت 4 رسیدیم اما پارکینگها همه پر بود تا اینکه یه زمین خاکی پیدا کردیم که مثلاً پارکینگ بود و ماشین رو گذاشتیم و رفتیم! ناگفته نمونه که این به اصطلاح پارکینگ تا خود فرودگاه راهش یه کمی زیاد بود و با این همه ساک و وسیله و خانم فاطمه ی خوابالو توی بغل سوار اتوبوس شدیم و حدودای 4:45 رسیدیم فرودگاه! یعنی رسماً آخرای هواپیما بهمون صندلی دادن!

علافی زیاد داشت! هی از این صف برو اون صف! و از همه بدتر تاخیر هواپیما که فکر کنم حدودای 8 پریدیم...

رسیدیم نجف .... عجب حس و حالی بود! همه دعا میکردن کاش هتلمون نزدیک حرم باشه و همینطور هم بود! رسیدیم هتل و شام خوردیم و  لباسامون رو عوض کردیم و پیش به سوی حرم ...

اولین چیز عجیب غریب تفتیشهای مکرر بود، که کلی روی اعصاب بود هی از این در برو تو از اون یکی بیا بیرون!بعضیا حتی حال تفتیش رو هم نداشتن بعضیا اما تا توی مفاتیح رو هم میگشتن!

با یه خانواده ی دیگه که آشنامون بودن از قبل البته با واسطه، قرار شد بریم حرم!

وارد که شدیم رو به روی ایوان طلا ... دیگه بقیه حسش ناگفتنیه! واقعاً "ایوان نجف عجب صفایی دارد ..."

بقیه دوستامون مستقیم رفتن که برن داخل حرم،اما من همون توی صحن نشستم، اونجا حس نمیکنی که توی عراقی همینطور دسته دسته مردم نشستن و دارن مداحی میکنن و سینه زنی میکنن و ...!

نشستم رو به روی ایوان طلا، پیش یکی از گروهها و همین شعر "ایوان نجف عجب صفایی دارد ...." رو اولین بار اونجا با پوست و گوشتم حسم کردم! آماده که شدم رفتم داخل حرم، اون شب استثنائاً تنها شب خلوت حرم بود و من راحت پنجره های ضریح رو گرفته بودم و باورم نمیشد که اینجا حرم آقامون امیرالمومنین (ع) ه ...

بعد از دعا و نماز ساعت 1.5 برگشتیم سمت هتل،خانم فاطمه که توی بغل باباش بیهوش شده بود توی راه و ما هم رسیدیم هتل دیگه نفهمیدیم کی صبح شد حتی برای صبحانه هم نرفتیم و همسرجان زحمت کشید و رفت صبحانه رو آورد توی اتاق!

سعی میکردیم برای نمازا بریم حرم، و الته این وسط اصل زحمت نگهداری خانم فاطمه با همسرجان بود .... واقعا ًاگه نبودش و خودش از قبلش نمیگفت خانم فاطمه با من،مطمئنم حتی یه نماز هم نمیشد خوند! بس که این دختر درحال ورجه وورجه و بدو بدو و آب خوردن از هر کدوم از کلمنا و آب خوری های حرم و ... بود! و من همه ش استرس داشتم که گم نشه ...

خلاصه که شب حرم از روز حرم قشنگتر،روز حرم از شبش زیباتر بود ... اینقدر که از نگاه کردن به اون صحن و سرا سیر نمیشدی!

روز دوم قرار بود عصر بریم برای مسجد سهله و نمازها و اعمالش،قبلش هم رفتیم مزار کمیل و مسجد حنانه، خانم فاطمه چهارجا خوب خوابید یعنی بهترین موقع،یکیش همین مسجد بود،که تمام سه ساعتی که ما اونجا بودیم رو خواب بود،خواب که چه عرض کنم بیهوووش شده بود!

و ما در کمال آرامش نمازمون رو خوندیم،نماز مغرب و اعشا هم اونجا بودیم که مغرب رو من خوندم و همسرجان هم برای اعشا خودش رو رسوند و من اومدم نشستم پیش دخترکم ...

تا برگردیم هتل خیلی دیر وقت شده بود،شام خورده نخورده رفتیم خوابیدیم و برای نماز صبح رفتیم حرم و اونجا زنعمو و عموم رو دیدیم و تا طلوع آفتاب حرم بودیم ،برگشتیم هتل صبحانه خوردیم و بعدش آماده شدیم که بریم مسجد کوفه، قرار بود ساعت 8 همه لابی باشند، توی راه هم رفتیم مزار مسلم ابن عقیل،دیگه از همونجا خانم فاطمه بغل باباش خوابید که این شد دومین جای خواب خوب دخترک! و ما تونستیم تمام نمازها رو بخونیم،اونجا و مسجد سهله مقامهای مختلفی داره که هر مقامش نماز داره با دعا، که اونجا هم بعد از نماز ظهر و عصر  و رفتن به مزار مختار و میثم تمار و هانی رفتیم، در حالت مدهوشی و بیهوشی حرکت کردیم سمت هتل،حالا این وسط خانم فاطمه شاد و سرحال بود و من مثلاً بغلش کرده بودم و باهاش حرف میزدم که توی اتوبوس راه نره که هی وسط حرف زدن و قصه تعریف کردن براش خوابم میبرد،یهو خانمی که پشت سرم نشسته بود بهم گفت میخوای دخترت رو بدی به من خودت بخوابی:دی دیگه از اون به بعد خوابم پرید!

دوباره مراسم ناهار خورون و خواب بعدش و دوباره برای نماز مغرب حرم! باورمون نمیشد شب آخریه که حرم هستیم!!!چه زود گذشت ... چون دهه ی فاطمیه هم بود،روضه ی اصلیمون روضه ی حضرت زهرا بود ... 

اونجا همه و همه رو دعا کردم که هم انشالله مشکلاتشون حل بشه و هم عاقبت بخیری و هم انشالله به زودی خودشون بیایند اینجا ...

فردا صبحش چمدونها رو بردیم توی لابی که حرکت کنیم به سمت کربلا ... کرب و بلاااااااااااااااااااااااا

 



»Mrs. Shin ساعت 5:55 صبح روز پنج شنبه 93 فروردین 14

Lilypie Second Birthday tickers